سلام
چند سال پیش، پدرم تصادف کرد و ضربه بدی به سرش خورد که باعث شد حافظشو از دست بده. اون اوایل من فکر میکردم تصادف فقط چند ماه اولش روی ما تاثیر میذاره. اما الان که حدود 7 سال از اون اتفاق میگذره میبینم تاثیرش روی اطرافیانم خیلی بیشتره تا روی زندگی پدرم.
اون مدت خانواده پدرم هیچ کمکی نکردنو بعد از اینکه متوجه شدن پدرم تصادف کرده دور مارو خط کشیدن. مادرم با وجود داشتن سه تا بچه چند سال هر روز میرفت بیمارستان، بیمه، دنبال کارای اداری و درمانی.کارایی که شاید هیچوقت تو زندگیش نکرده بود. اونقدر درگیر این بود که زندگیمون یکم روال عادی به خودش بگیره که اصلا یادش رفت خودشم یه حق و حقوقی داره. کم کم عصبی شد. افسرده شد. غر غرو شد و بیماری قلبی گرفت. از طرفی خواهرم که خیلی بیشتر از ما به پدرم وابسته بود افسرده شد و برای فراموش کردن اتفاقایی که براش افتاده سراغ پیدا کردن دوست پسرو این چیزا رفت. دو یه سال پیش عاشق یه پسری شد که از طرف خانواده اصلا خوب نبود. توی همین مدت مامانم که میترسید از داشتن یه داماد افتضاح و جدیدا یه خواستگار خوب و معقول برای خواهرم اومده بود، تصمیم گرفت که خواهرم باهاش ازدواج کنه. خواهرمم که دید حال مامانم چند باری بد شد قبول کرد ولی بعد از یه هفته نتونست دوستشو فراموش کنه، به همسرش گفتو از هم جدا شدن. مادرمو خواهرم هردو از اون به بعد عصبی تر شدن.حساس تر شدن. غرغرو تر شدن. مادر من ابروی چندین و چند سالشو ریخته میدید. و خواهرم هم فکر میکرد بخاطر ابروی مامانم زندگیشو با عقد یه هفته ایش از دست داده.
این وسط منو برادرم هم خیلی اذیت شدیم ولی هرچقدر دقت میکنم این پرخاشگری که تو ما بوجود اومده اونقدرام شدید نیست.
خلاصه بعد از چند سال، خواهرم دوباره با یکی دوست شد و وقتی مادرم فهمید گفتن که همدیگه رو دوست دارنو میخوان ازدواج کنن.
و بعد از حدود یه ماه ازدواج کردن.
اما الان که به رابطه خواهرم و همسرش نگاه میکنم احساس میکنم اون شور و شوقی که خواهرم قبلا داشت الان توش وجود نداره. گاهی وقتا احساس میکنم خواهرم بخاطر اعتماد بنفسی خیلی کمی که داره اینطوره. و مادرم. گمونم بیشترین کسی که این وسط داره اذیت میشه مادرمه. این همه سال تن به هر کاری داد که ما بچه ها موفق بشیم. از همه تفریحای خودش گذشت اما هرکس که تو خونه عصبی میشه داد میزنه و مادرمو ناراحت میکنه.
اونقدر هممون عصبی شدیم که اگه ده دیقه کنار هم بشینیم همگی از کوره در میریمو با همدیگه بحث میکنیم.
تحمل همدیگه رو نداریم.تحریک پذیر شدیم.
اهنگایی گوش میدیم که اعصاب ادمو به هم میریزه.
و الانم هربار که این اتفاقا میوفته و بحثمون میشه، من به این فکر میکنم به باید در اولین فرصت بریم سراغ روانشناس ولی میدونم نه مادرم و نه خواهرم نمیان.
اگه راهکاری دارین که من چیکار میتونم بکنم که از اینخواب وضعیت خارج شیم لطفا بگین=) ممنون